نفهمید...
با تمام تنم آواز شدم باز نفهمید
من سقوط از سر پرواز شدم باز نفهمید
خواستم حرف شوم توی سکوتش بنشینم
تا باز توالی شوم و خواب ببینم
خواستم جمله ی فانی بشوم باز نفهمید
مرد بی جا و مکانی بشوم آه ...نفهمید
جمله ای توی گلویم گره شد
حرف هایم خفه شد روی لبم پنجره شد
پرده را گوشه کشیدم مرا باز ندید
تا ته کوچه ی بن بست دویدم مرا باز ندید
با تمام آنچه مانده بود از من و مرگ
با تمام وازه های دفتری بی سربرگ
خواستم لحظه ی آواز شوم باز نفهمید
من سقوط از سر پرواز شوم باز نفهمید
خواستم دور شوم مرده سرابی بشوم
گیج و معلول گهی کهنه شرابی بشوم
رفتم از شهر سیاهش سحرگاه نفهمید
شدم از مردن اندیشه ام آگاه نفهمید.. ..
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Pichak :.